هوا بارانی است و فصل پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری که انگار
شده از داغ تابستانه سرریز
هوای مدرسه، بوی الفبا
صدای زنگ اوّل محکم و تیز
جزای خندههای بیمجوّز
و شادیها و تفریحات ناچیز
برای نوجوانیهای ما بود
فرود خشم و تهمتهای یکریز
رسیده اوّل مهر و درونم
پُر است از لحضههای خاطرانگیز
کلاسِ درسِ خالیمانده از تو
من و گلهای پژمرده سر میز
هوا پاییزی و بارانیام من
درونِ خشم خود زندانیام من
چه فردایِ خوشی را خواب دیدیم
تمام نقشهها بر آب دیدیم
چه دورانی! چه رویای عبوری!
چه جُستنها بهدنبال ظهوری!
من و تو نسل بیپرواز بودیم
اسیرِ پنجههایِ باز بودیم
همان بازی که با تیغِ سرانگشت
به پیش چشمهای من تورا کشت
تمامِ آرزوها را فنا کرد
دودست دوستیمان را جدا کرد
تو جام شوکران را سرکشیدی
به ناگه از کنارم پرکشیدی
به دانهدانه اشکِ مادرانه
به آن اندیشههای جاودانه
به قطرهقطره خونِ عشق سوگند
به سوز سینههای مانده در بند
دلم صدپاره شد بر خاک افتاد
به قلبم از غمت صد چاک افتاد
بگو آنجا که رفتی، شاد هستی؟
در آنسوی حیات، آزاد هستی؟
«هوای نوجوانی» خاطرت هست؟
هنوزم عشق میهن در سرت هست؟
بگو آنجا که رفتی هرزهای نیست؟
تبر! تقدیر سرو و سبزهای نیست؟
کسی دزد شعورت نیست آنجا؟
تجاوز به غرورت نیست آنجا؟
خبر از گورهای بینشان هست؟
صدای ضجّههای مادران هست؟
بخوان همدرد من، همنسل و همراه
بخوان شعر مرا با حسرت و آه
دوباره اوّل مهر است و پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی که خالی مانده از تو
و گلهایی که پژمرده سر میز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر